ساکن ِ چهار خانه ی پیراهنش ...
ساکن ِ چهار خانه ی پیراهنش ...

ساکن ِ چهار خانه ی پیراهنش ...

پدر

سوزن بان بود ..


مادر 

با قطار برای همیشه ما را ترک کرده بود ..


و من

عاشقی بودم

که قول ِ آمدن ِ معشوقه ام را

از ریل های راه آهن گرفته بودم ..


قطار

برای زندگی ما

تصمیم های جدی می گرفت ...

من همان دختر پاییزی ام ؛ که در عمق غم نگاه تو غرق شد ...

چشم های تو ...

نه !

پاییز

غم لذتبخش خود را

از چشم های تو

وامدار است ...

پاییز فهمید چقدر منتظر فصل عاشقی کردن هستیم ؛ خودش رو زودتر به ما رسوند ...