خودم برایت یک کافه پیدا می کنم
که صاحبش یک مرد ِ پیر تنها باشد ..
که شب کریسمس برایش بی معنا ترین باشد ..
که نور کافه اش از دور ، قلقلک ِ امیدت باشد ..
تا به کافه ی گرم پناه ببری ..
تا از پشت پنجره زل بزنی به تن ِ سفید ِ بلورینش ..
تا تو هم دوستش داشته باشی برف را
دخترک کبریت فروش ...