ساکن ِ چهار خانه ی پیراهنش ...
ساکن ِ چهار خانه ی پیراهنش ...

ساکن ِ چهار خانه ی پیراهنش ...


 

خودم برایت یک کافه پیدا می کنم

که صاحبش یک مرد ِ پیر تنها باشد ..

که شب کریسمس برایش بی معنا ترین باشد ..

که نور کافه اش از دور ، قلقلک ِ امیدت باشد ..

تا به کافه ی گرم پناه ببری ..

تا از پشت پنجره زل بزنی به تن ِ سفید ِ بلورینش ..

تا تو هم دوستش داشته باشی برف را

دخترک کبریت فروش ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد